امروز به ایران آمدم
خـلوت گزیده را به تماشا چه حاجـت اسـت چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا بـه حاجـتی کـه تو را هـسـت با خدا کاخر دمی بـپرس که ما را چه حاجـت اسـت ای پادشاه حـسـن خدا را بـسوخـتیم آخر سؤال کـن کـه گدا را چه حاجـت اسـت ارباب حاجـتیم و زبان سؤال نیسـت در حـضرت کریم تمـنا چـه حاجـت اسـت محـتاج قصـه نیسـت گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت اسـت جام جـهان نماسـت ضـمیر مـنیر دوسـت اظـهار احـتیاج خود آن جا چه حاجت اسـت آن شد کـه بار مـنـت مـلاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجـت اسـت ای مدعی برو کـه مرا با تو کار نیسـت احـباب حاضرند بـه اعدا چه حاجـت اسـت ای عاشـق گدا چو لـب روح بـخـش یار میداندت وظیفـه تـقاضا چـه حاجت اسـت حافـظ تو ختـم کـن که هـنر خود عیان شود با مدعی نزاع و مـحاکا چـه حاجـت اسـت
///////////////////////////
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکـنی اسـباب جمـع داری و کاری نمیکنی چوگان حکـم در کف و گویی نـمیزنی باز ظـفر به دست و شکاری نمیکـنی این خون کـه موج میزند اندر جـگر تو را در کار رنـگ و بوی نگاری نـمیکـنی مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نـمیکـنی ترسـم کز این چمن نبری آسـتین گـل کز گلشنـش تحمـل خاری نمیکـنی در آسـتین جان تو صد نافه مدرج اسـت وان را فدای طره یاری نـمیکـنی ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک و اندیشـه از بلای خماری نـمیکـنی حافـظ برو کـه بـندگی پادشاه وقـت گر جملـه میکنـند تو باری نمیکـنی
///////////////////////////
ای که دایم به خویش مغروری گر تو را عشق نیست معذوری گرد دیوانـگان عشق مـگرد کـه به عقل عقیله مشهوری مستی عشق نیست در سر تو رو کـه تو مست آب انـگوری روی زرد اسـت و آه دردآلود عاشـقان را دوای رنـجوری بـگذر از نام و ننگ خود حافظ ساغر می طلب که مخـموری