آیا تمدن غرب هیچگاه مجبور به پاسخگویی در مقابل اکبر نخواهد شد
...
..
.
ای فروغ ماه حـسـن از روی رخـشان شـما
آب روی خوبی از چاه زنـخدان شـما
عزم دیدار تو دارد جان بر لـب آمده
بازگردد یا برآید چیسـت فرمان شـما
کـس بـه دور نرگست طرفی نبسـت از عافیت
بـه کـه نفروشـند مسـتوری به مستان شما
بـخـت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مـگر
زان کـه زد بر دیده آبی روی رخـشان شـما
با صـبا هـمراه بفرسـت از رخت گلدستـهای
بو کـه بویی بشـنویم از خاک بسـتان شـما
عـمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جـم
گر چـه جام ما نـشد پرمی بـه دوران شـما
دل خرابی میکـند دلدار را آگـه کـنید
زینـهار ای دوسـتان جان مـن و جان شـما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مـجـموع ما زلـف پریشان شـما
دور دار از خاک و خون دامـن چو بر ما بـگذری
کاندر این ره کـشـتـه بـسیارند قربان شـما
ای صـبا با ساکـنان شـهر یزد از ما بـگو
کای سر حـق ناشـناسان گوی چوگان شـما
گر چـه دوریم از بساط قرب همـت دور نیسـت
بـنده شاه شـماییم و ثـناخوان شـما
ای شهنـشاه بـلـنداخـتر خدا را هـمـتی
تا ببوسـم هـمـچو اخـتر خاک ایوان شـما
میکـند حافـظ دعایی بـشـنو آمینی بـگو
روزی ما باد لـعـل شـکرافـشان شـما
...
..
.
سمـن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانـند
بـه فـتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانـند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نـهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مـهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانـند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانـند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پـندارد
ز فـکر آنان که در تدبیر درمانند در مانـند
چو منصور از مراد آنان کـه بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانـند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
کـه با این درد اگر دربند درمانند درمانـند
...
..
.
مـعاشران گره از زلـف یار باز کـنید
شـبی خوش اسـت بدین قصهاش دراز کـنید
حـضور خـلوت انـس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بـخوانید و در فراز کـنید
رباب و چـنـگ بـه بانـگ بـلـند میگویند
کـه گوش هوش بـه پیغام اهـل راز کـنید
بـه جان دوسـت کـه غم پرده بر شـما ندرد
گر اعـتـماد بر الـطاف کارساز کـنید
میان عاشـق و معـشوق فرق بـسیار اسـت
چو یار ناز نـماید شـما نیاز کـنید
نخسـت موعـظـه پیر صحبت این حرف است
کـه از مـصاحـب ناجـنـس احـتراز کـنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نـمرده بـه فـتوای مـن نـماز کـنید
وگر طـلـب کـند انـعامی از شـما حافـظ
حوالـتـش بـه لـب یار دلـنواز کـنید