من نیازی به تهاجم هسته ای ندارم
خدایا(خدایان معرفی شده در ادیان سنتی و همچنین خدایان مدرن امروزی)
سرمایه ای به من عطا فرما که وقت و عمرم بیش از این در محیطهای کارگری قومی که خلوت من و تو را به هم ریخته و خودش را نیز پشت شعارها و القابی چون "همت و کار مضاعف" و "صبر و استقامت" پنهان نموده, استثمار نشود و حتی خودم بتوانم کارگر و کارمند و وکیل و وزیر استخدام کنم.
اما اگر یک وقتی خواستی به هر دلیلی و با هر گونه انگیزه ای "ضربه اول اتمی" و یا از این قبیل چیزها وارد کنی منتظر مجوز و یا نظر موافق یا مخالفی از جانب من نباش. من نیازی به تهاجم هسته ای ندارم.
اینها مخلوقات من نیستند که من میکروب فرضشان کرده و نابودشان کنم. هر که آفریده مسوولیتشان نیز با خودش است.
امضا: همو که خودش از تو خداتر است.
در اینجا و اکنون
سرمایه ای به من عطا فرما که وقت و عمرم بیش از این در محیطهای کارگری قومی که خلوت من و تو را به هم ریخته و خودش را نیز پشت شعارها و القابی چون "همت و کار مضاعف" و "صبر و استقامت" پنهان نموده, استثمار نشود و حتی خودم بتوانم کارگر و کارمند و وکیل و وزیر استخدام کنم.
اما اگر یک وقتی خواستی به هر دلیلی و با هر گونه انگیزه ای "ضربه اول اتمی" و یا از این قبیل چیزها وارد کنی منتظر مجوز و یا نظر موافق یا مخالفی از جانب من نباش. من نیازی به تهاجم هسته ای ندارم.
اینها مخلوقات من نیستند که من میکروب فرضشان کرده و نابودشان کنم. هر که آفریده مسوولیتشان نیز با خودش است.
امضا: همو که خودش از تو خداتر است.
در اینجا و اکنون
.
از مـن جدا مشو کـه توام نور دیدهای آرام جان و مونـس قـلـب رمیدهای از دامـن تو دسـت ندارند عاشـقان پیراهـن صـبوری ایشان دریدهای از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک در دلـبری بـه غایت خوبی رسیدهای منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان مـعذور دارمـت کـه تو او را ندیدهای آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
.
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکـنی اسـباب جمـع داری و کاری نمیکنی چوگان حکـم در کف و گویی نـمیزنی باز ظـفر به دست و شکاری نمیکـنی این خون کـه موج میزند اندر جـگر تو را در کار رنـگ و بوی نگاری نـمیکـنی مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نـمیکـنی ترسـم کز این چمن نبری آسـتین گـل کز گلشنـش تحمـل خاری نمیکـنی در آسـتین جان تو صد نافه مدرج اسـت وان را فدای طره یاری نـمیکـنی ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک و اندیشـه از بلای خماری نـمیکـنی حافـظ برو کـه بـندگی پادشاه وقـت گر جملـه میکنـند تو باری نمیکـنی
.
گفـتـم کی ام دهان و لبت کامران کنند گفـتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند گفـتـم خراج مـصر طلب میکند لبت گـفـتا در این معامله کمتر زیان کنـند گفتـم بـه نقطـه دهنت خود که برد راه گفـت این حکایتیست که با نکته دان کنند گفتـم صنـم پرست مشو با صمد نشین گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند گـفـتـم هوای میکده غم میبرد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفـت این عمل به مذهب پیر مغان کنند گفـتـم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود گفـتا بـه بوسـه شکرینش جوان کنند گفتم که خواجه کی به سر حجله میرود گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند گفـتـم دعای دولت او ورد حافظ است گفـت این دعا ملایک هفت آسمان کنند