با نابود کردن انسان و جهان آرمانی به جایی نمی رسید

بس کردن و دست برداشتن از حمله به آنچه که از عمر, نبوغ و استعدادهای علی اکبر ابراهیمی باقی مانده است و تهیه بودجه جهان آرمانی برای وی بعنوان غرامت, شاید آخرین شانس نظام سرمایه داری حاکم بر جهان امروز برای آپ تو دیت شدن و گذار به عدالت باشد.

.

سمـن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانـند بـه فـتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانـند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نـهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مـهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانـند ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانـند دوای درد عاشق را کسی کو سهل پـندارد ز فـکر آنان که در تدبیر درمانند در مانـند چو منصور از مراد آنان کـه بردارند بر دارند بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانـند در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند کـه با این درد اگر دربند درمانند درمانـند

.

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کـنی دردم تو را می‌بینـم و میلـم زیادت می‌شود هر دم بـه سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری بـه درمانـم نـمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم فرورفـت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی دمار از مـن برآوردی نـمی‌گویی برآوردم شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستـم رخـت می‌دیدم و جامی هـلالی باز می‌خوردم کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

.

غـم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینـم به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینـم ز آفـتاب قدح ارتـفاع عیش بـگیر چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینـم نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم بدین دو دیده حیران من هزار افسوس کـه با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم قد تو تا بـشد از جویبار دیده مـن بـه جای سرو جز آب روان نمی‌بینم در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد بـبین که اهل دلی در میان نمی‌بینم نشان موی میانش که دل در او بستم ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم من و سفینه حافظ که جز در این دریا بضاعـت سخـن درفشان نمی‌بینم

پست‌های معروف از این وبلاگ

بر سر مهاجران ایرانی چه آورده اند؟

فراخوان سرنگون کردن بیدادگران جنایتکار