کلمه


همه چیز در حالت مطلوب است.
گر دسـت دهد خاک کـف پای نـگارم بر لوح بـصر خـط غـباری بـنـگارم بر بوی کنار تو شدم غرق و امید اسـت از موج سرشکم که رساند بـه کـنارم پروانـه او گر رسدم در طـلـب جان چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم امروز مکـش سر ز وفای مـن و اندیش زان شب که من از غم به دعا دست برآرم زلـفین سیاه تو بـه دلداری عـشاق دادند قراری و بـبردند قرارم ای باد از آن باده نسیمی بـه مـن آور کان بوی شفابخـش بود دفـع خـمارم گر قلـب دلـم را ننهد دوسـت عیاری مـن نـقد روان در دمش از دیده شمارم دامن مفشان از من خاکی که پس از من زین در نـتواند کـه برد باد غـبارم حافـظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
خـلوت گزیده را به تماشا چه حاجـت اسـت چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا بـه حاجـتی کـه تو را هـسـت با خدا کاخر دمی بـپرس که ما را چه حاجـت اسـت ای پادشاه حـسـن خدا را بـسوخـتیم آخر سؤ‌ال کـن کـه گدا را چه حاجـت اسـت ارباب حاجـتیم و زبان سؤ‌ال نیسـت در حـضرت کریم تمـنا چـه حاجـت اسـت محـتاج قصـه نیسـت گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت اسـت جام جـهان نماسـت ضـمیر مـنیر دوسـت اظـهار احـتیاج خود آن جا چه حاجت اسـت آن شد کـه بار مـنـت مـلاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجـت اسـت ای مدعی برو کـه مرا با تو کار نیسـت احـباب حاضرند بـه اعدا چه حاجـت اسـت ای عاشـق گدا چو لـب روح بـخـش یار می‌داندت وظیفـه تـقاضا چـه حاجت اسـت حافـظ تو ختـم کـن که هـنر خود عیان شود با مدعی نزاع و مـحاکا چـه حاجـت اسـت
زاهد ظاهرپرسـت از حال ما آگاه نیسـت در حـق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیسـت در طریقـت هر چه پیش سالک آید خیر اوسـت در صراط مستقیم ای دل کسی گـمراه نیسـت تا چـه بازی رخ نـماید بیدقی خواهیم راند عرصـه شـطرنـج رندان را مجال شاه نیسـت چیسـت این سقـف بلـند ساده بسیارنقـش زین مـعـما هیچ دانا در جـهان آگاه نیسـت این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کاین همـه زخم نهان هست و مجال آه نیسـت صاحـب دیوان ما گویی نـمی‌داند حـساب کاندر این طـغرا نـشان حسبـه للـه نیسـت هر کـه خواهد گو بیا و هر چـه خواهد گو بـگو کـبر و ناز و حاجـب و دربان بدین درگاه نیسـت بر در میخانـه رفـتـن کار یک رنـگان بود خودفروشان را بـه کوی می فروشان راه نیسـت هر چـه هست از قامت ناساز بی اندام ماسـت ور نـه تـشریف تو بر بالای کـس کوتاه نیسـت بـنده پیر خراباتـم کـه لطفـش دایم اسـت ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیسـت حافـظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مـشربیسـت عاشـق دردی کـش اندربند مال و جاه نیسـت

پست‌های معروف از این وبلاگ

بر سر مهاجران ایرانی چه آورده اند؟

فراخوان سرنگون کردن بیدادگران جنایتکار