حافظ

چو آفـتاب می از مـشرق پیالـه برآید ز باغ عارض ساقی هزار لالـه برآید نـسیم در سر گل بشکند کلاله سنبـل چو از میان چمـن بوی آن کـلالـه برآید حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست کـه شمه‌ای ز بیانش به صد رساله برآید ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشـت کـه بی ملالت صد غصه یک نوالـه برآید به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود خیال باشد کاین کار بی حوالـه برآید گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان بـلا بـگردد و کام هزارسالـه برآید نـسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ ز خاک کالـبدش صد هزار لالـه برآید
...........................................................
روشـن از پرتو رویت نظری نیست که نیست مـنـت خاک درت بر بصری نیست که نیست ناظر روی تو صاحـب نـظرانـند آری سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست اشـک غـماز مـن ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست تا بـه دامـن ننـشیند ز نسیمـش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیسـت تا دم از شام سر زلـف تو هر جا نزنـند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست مـن از این طالـع شوریده برنـجـم ور نی بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست از حیای لـب شیرین تو ای چشـمـه نوش غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست مصلحـت نیسـت کـه از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست شیر در بادیه عـشـق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست آب چشمـم که بر او منت خاک در توسـت زیر صد منت او خاک دری نیست که نیسـت از وجودم قدری نام و نشان هست که هست ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود اسـت در سراپای وجودت هنری نیست که نیسـت
...........................................................
هر کـه شد محرم دل در حرم یار بـماند وان کـه این کار ندانست در انکار بـماند اگر از پرده برون شد دل من عیب مکـن شـکر ایزد کـه نه در پرده پندار بـماند صوفیان واستدند از گرو می همه رخـت دلـق ما بود که در خانه خـمار بـماند محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصـه ماسـت که در هر سر بازار بماند هر می لعل کز آن دست بلورین سـتدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بـماند جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفـت جاودان کـس نشنیدیم که در کار بـماند گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس شیوه تو نشدش حاصـل و بیمار بـماند از صدای سخن عشـق ندیدم خوشـتر یادگاری کـه در این گنـبد دوار بـماند داشتـم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید خرقـه رهن می و مطرب شد و زنار بماند بر جمال تو چـنان صورت چین حیران شد کـه حدیثش همه جا در در و دیوار بماند بـه تماشاگـه زلفـش دل حافظ روزی شد کـه بازآید و جاوید گرفـتار بـماند

پست‌های معروف از این وبلاگ

بر سر مهاجران ایرانی چه آورده اند؟

فراخوان سرنگون کردن بیدادگران جنایتکار