جنگی كه به هزینه های مصیبت بار منجر نشد

سر راه كه داشتم می رفتم یك مشمبا پر از سنگهای سفت و سخت جمع كرده بودم. ساعت یازده و چهل دقیقه رسیدم. اونور جاده توی پیاده رو ایستادم و چند دقیقه سفارت آمریكا رو تماشا كردم.
من یك شخصیت علمی فرهنگی یم و حرمتها رو با اقداماتی عملی شكستن در شان من و برازنده من نیست و جامعه رو ارزشمندتر از اون می دونم كه من رو مجبور به انجام چنین كاری كرده باشه و یا اینكه حتی چنین انتظاری از من داشته باشه.
ایمانم به من می گفت: "نمی تونی حمله كنی".
رفتم زنگ زدم . یك نیروی امنیتی اومد بیرون. گفتم برای حمله اومده م و این سنگها رو هم برای همین آورده م. یه خورده خجالت كشیدم. گفتم فقط می خوام یه دونه شیشه بشكونم. شما بگید كسی پشت پنجره وای نایسته. گفت بره چی می خوای حمله كنی؟ گفتم برای صحبت كردن نیومدم برای حمله كردن اومدم. گفت اما قیافه ت به آدم بد نمی خوره. آدم خوبی به نظر می یای. گفتم من برای حمله كردن اومدم نه برای صحبت كردن. آیا با من همكاری می كنید؟ آیا دراینمورد كمكم می كنید؟ گفت نه. گفتم یعنی به من اجازه نمی دید حمله كنم؟ خندید و گفت نه اجازه نمی دیم. من هم قهر كردم و گفتم باشه پس من می رم. كمی با من صحبت كرد. مدرك شناسایی مو گرفت برد داخل و به من گفت منتظر با شم. همكاراش هم اومده ن و گفتن آدم خوبی یه فقط جونش به تنگ اومده. من باز هم خجالت كشیدم. از من پرسیده ن آخه بره چی می خوای حمله كنی گفتم دو ساله كه یو. ان. ایچ. سی. آر حتی جواب نه رو هم از من دریغ كرده. گفتم بیشتر امكانات در دولت آمریكا جمع شده و آمریكا از دادن امكانات لازم و كافی به من امتناع می كنه. گفت اما این داخل انسانها هستن و اگه حمله كنی سر و روی ما زخمی می شه. معذرت خواهی كردم و با دو پلیسی كه از اونطرف اومده بوده ن همراه شدم. ماشین پلیس هم رسید و پلیس ماشین داشت من رو برای سوار شدن به ماشین هدایت می كرد باز هم اومده ن گفتن آدم خوبی یه و فقط جونش به تنگ اومده. پلیسهای ماشین هم با اونها همنظر شدن. چند تا سوال و جواب پیش اومد و گفتن نه اجازه نمی دیم حمله كنی. . مدرك شناسایی تو بگیر و برو. من هم غمگین شدم و رفتم. پلیس ماشین گفت اگه این شیسه رو می شكستی من هم كله تو رو می شكستم. من گفتم بخاطر اینكه كله من رو نشكنی منصرف نشدم. فقط بخاطر این منصرف شدم كه فكر كردم اگه شیشه رو بشكنم آدمایی كه داخل ساختمون هستن از دست من غمگین می شن. همگی با هم خندیدن و من هم رفتم و هیچ یك از دو طرف جنگ هزینه مصیبت باری متحمل نشد. این فقط یاری خدا بود كه اینهمه ریسك هیچ هزینه ای به بار نیاورد.
تصمیم داشتم حتی كوچكترین مجازاتی رو نیز از بابت حمله به سفارت آمریكا قبول و تحمل نكنم و در صورت بازداشت شدن دست به اعتصاب غذا بزنم و در صورت لزوم در اثر این اعتصاب بمیرم. اما رفتار نیروهای امنیتی اونقدر به معنی اصیل كلمه "دیپلماتیك" بود كه من شانس حمله های بعدی به اون ساختمون رو هم از دست دادم. وقتی نیروهای امنیتی اونهمه تنفر دیرین و عمیق من رو به احساساتی پاك و كودكانه تعبیر می كنن فكر كردن به حمله های بعدی شرم آوره. اونا بیگانه اه ن. من رو نمی شناسه ن. من چه اعلان جنگی با بیگانه ها و غرییبه هامی تونم داشته باشم؟ مگه نه اینه كه مخاطب مقدس است؟
بیگانه من رو حتی در جنگ نیز دوست داشت و به حمله من خندید. من چطور می تونم چنین غریبه والایی رو دوست نداشته باشم؟

پست‌های معروف از این وبلاگ

بر سر مهاجران ایرانی چه آورده اند؟

فراخوان سرنگون کردن بیدادگران جنایتکار