بدلیل آنکه یو. ان. ایچ. سی. آر و دیگر نمایندگی های غربی به من مراجعه نکردند, به ایران بازگشتم

من روز یکشنبه 25/04/1391 مصادف با 15/07/2012 از ایران خارج شده و وارد کشور ارمنستان شدم
و روز دوشنبه 26/04/1391 مصادف با 16/07/2012 از ارمنستان خارج شده و وارد ایران شدم و امروز صبح اتوبوسم به تهران رسید.
سفر من به منظور مراجعه به یو. ان. ایچ. سی. آر و درخواست پناهندگی از آن نهاد انجام شده بود, ولی هیچگونه تمایلی در خودم برای مراجعه به ساختمان یو. ان. ایچ. سی. آر ندیدم و به آن نهاد مراجعه نکردم. اولین هدفی که در ارمنستان پی گیری کردم جستجو برای اتوبوسهای بازگشت به ایران بود و صبح چهار ساعت قبل از آنکه اتوبوس به ترمینال ایروان بیاید من در ترمینال منتظر اتوبوس بودم.
دقیقا نمی دانم که چرا به یو. ان. ایچ. سی. آر مراجعه نکردم اما گمان می کنم اقدامم برای حرکت به سمت آن نهاد و عدم مراجعه به آن, نشانه یک عدم تعادل روحی باشد. برخی دیگر از دلایلی که در اینمورد به نظرم می رسند را در سطور زیر می آورم:

احساس می کردم که در حال دور شدن از خانواده ام و از مردم ایران و جدا و غافل شدن کامل از مسایل و مشکلات آنها هستم.

صورت مسایل با چند سال پیش تغییر کرده بود. آن زمان من هنوز شور و شوقی برای مهاجرت به غرب داشتم و انگیزه ام از سفر قوی بود و مطمئن هم بودم که می توانم یک روزی با دستاوردهای علمی, فرهنگی و هنری به ایران برگردم. امروز اما پس از سالها منحرف شدن و هرز رفتن استعدادها و انرژی و انگیزه هایم, دیگر مطمئن نیستم که حتی در صورت برخورداری از امکانات حمایتی باز هم بتوانم دستاورد علمی, فرهنگی و هنری یی که ویژه و با شکوه باشد به ارمغان بیاورم.

آن هدف غایی که می توانستم از مراجعه به یو. ان. ایچ. سی. آر برای خودم متصور شوم رسیدن به یک کشور توسعه یافته غربی و ساختن یک خونه زندگی برای خودم در آن کشور بود. که این هدف هم چونکه آنقدر در راه رسیدن به آن تحقیر شده و رنج کشیده بودم دیگرجذابیتی نداشت و لذتش برایم قابل درک نبود.

مهمترین عامل را اما مصیبتها و داغهایی می دانم که طی سه سال اخیر دیدم. اگر حس کردم با دوری از ایران دارم خفه می شوم و دارم از مردم ایران و اطرافیان نزدیک و از نظر عاطفی وابسته به خودم در ایران دور و از مسایل ایشان جدا و غافل می شوم شاید بیشتر به همین دلیل بوده. شاید فقط به همین دلیل بوده که احساس کرده ام دیگر با یو. ان. ایچ. سی. آر که می تواند مرا به کشورهایی که یکی از یکی قشنگتر و رنگارنگ تر است بفرستد کاری ندارم.

گذشته از اینها من ظرفیتهایم در کشورهای خارجی و عرصه بین الملل را صرف اعتراض به سرکوب سبزهای ایران کرده بودم و قیافه ام خطر ناک و دردسر ساز و ناسازگار به نظر می رسید. و بعلاوه آنکه من و یو. ان. ایچ. سی. آر بارها گفتمان و ادبیات خاص خویش را برای هم تعریف نموده و بر آن تاکید کرده بودیم. آن نهاد می گفت باید جانت در ایران در خطر باشد و من می گفتم موضوع چیز دیگری است. به فرض که من باز هم مثل سابق مشکلات پروسه پناهندگی را پشت سر می گذاشتم و این بار سازمان ملل و کشورهای غربی هم مرا با انواع جوابهای قبولی حمایت می کردند. من می خواستم بروم به مردم کشورهای غربی چه بگویم؟ با چه رویی؟ بالاخره قرار بود آنجا زندگی کنم دیگر. آیا باید می رفتم و می گفتم که نفرت آورده ام و می خواهم با نفرت در میان شما زندگی کنم و امنیت پایدار شما در قرن 21 را به چالش بکشم؟؟؟!!!

اگر هم قرار است بمیرم, به هیچ وجه راضی نیستم که فشار دیکته اکبر را بر سازمان ملل و کشورهای غربی تحمیل کرده و در حالی که گریبان سازمان ملل و کشورهای غربی را گرفته ام بمیرم و جنازه ام را بکوبم بر سر آنها. همچنین راضی نیستم که با عبور پی در پی از خط قرمزهای رژیم ایران طاقت آن رژیم را به عدم تعادل و کنترل روانی رژیم تبدیل کرده و از جانب رژیم مورد حمله مستقیم قرار بگیرم و در زندان جنازه ام را بکوبم روی سر رژیم.

مرگ من که طی هفته های اخیر به اصلی ترین, خواستنی ترین و ارزشمند ترین آرزویم تبدیل شده پاک و منزه است از آنکه با نفرت و بی رحمی نسبت به دشمنانم انجام شود. لا اقل تا زمانی که خود دشمنانم مصرانه نخواسته اند.
خواست خود من آن است که همانطوری که جرس در روز رفتنم از ایران گفته بود یک قبر با امکانات دفن و کفن برای خودم بخرم و سپس بمیرم و از این زندان تن و دنیا آزاد شوم. اما از آنجا که اطرافیان نزدیکم به من وابستگی عاطفی دارند و گزینش ارادی مرگ را ظلمی به مردم ساده و بی گناه ایران و همه مردم جهان می دانم, گمان نمی کنم که بتوانم این تصمیم خودخواهانه را عملی کنم. طوری به کسب و کار خواهم پرداخت که گویی پانصد سال دیگر هم زنده ام. باید با تشکیل دادن خونه زندگی و یک زندگی بهتر برای خودم و با دیدن رنگ آسایش و روزهای خوش, خودم واطرافیانم را خوشحال کنم. تا شاید تو از من خشنود شوی. امین.

من و همه دیگر معاصرین و همنوعانم بچه های تو (خدا که نسخه قابل کشفت برای بشر نیز حقیقت نام دارد و در عصر من نیز اصول مشترک اخلاقی نامیده می شوی) هستیم. تو همه ما را دوست داشتی و هیچ وقت راضی نبودی که ظرفیتهای ما صرف صدمه زدن به هم شود. اما از وقتی که تو را کشته ایم و خیالمان راحت شده, بیش از پیش برای خودمان مراسم بزرگداشت برگزار کرده و برای افکار وحشتناکمان سازمان و نهاد به پا می کنیم و برای حمله به هم بیش از پیش مصممیم. تو تنها مرجعی بودی که درد دلهای مرا به جان خرید و سهم من از رنج و درد را تحمل کرد. واقعا نمی دانم که در این دنیای کامل و مترقی و متعالی دیگر چه نیازی به من هست؟!

پست‌های معروف از این وبلاگ

بر سر مهاجران ایرانی چه آورده اند؟

فراخوان سرنگون کردن بیدادگران جنایتکار