به فیس‌بوک پیوست

به نام خدا
سلام.
چندی پیش با ساختن این صفحه فیس بوک، برای اولین بار عضو یک چنین شبکه های اجتماعی گسترده ای شدم. البته هنوز کاربرد و امکاناتش را یاد نگرفته ام.
و امروز مطالبی را در اینجا قرار دادم.
دست کم (یعنی کم کم یعنی حداقل) تا پایان سال 2014 میلادی از گسترش شهرتم بواسطه متمرکز شدن توجه هایی از سوی ایران و هویتهایی ایرانی به این صفحه فیس بوک استقبال می کنم.
قبلا از بابت اینکه بدلیل کمبود وقت آزاد و بدلیل عدم احساس آمادگی و شایستگی برای دیدار، مصاحبه و آشنایی با بزرگوارانی که مخاطب نام دارند، گمان نمی کنم بتوانم به پیغامهایی که احتمالا فرستاده خواهد شد حتی در صورتی که پاسخ سوال فراخوان "هدف مشترک بشریت" باشند پاسخ دهم متاسفم و معذرت می خواهم.
با سپاس،
موفق و شاد باشید.

علی اکبر ابراهیمی
سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳ _  ۲۷ مه ۲۰۱۴
تهران




گفتـم غـم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتـم کـه ماه من شو گفتا اگر برآید
گفـتـم ز مـهرورزان رسم وفا بیاموز
گـفـتا ز خوبرویان این کار کمـتر آید
گفـتـم کـه بر خیالت راه نظر ببندم
گفـتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتـم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گـفـتا اگر بدانی هم اوت رهـبر آید
گفـتـم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفـتا خنـک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گـفـتا تو بـندگی کن کو بنده پرور آید
گفـتـم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفـتا مـگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


سال‌ها دفـتر ما در گرو صـهـبا بود
رونـق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمـسـتان
هر چـه کردیم به چشم کرمـش زیبا بود
دفـتر دانـش ما جملـه بشویید بـه می
کـه فـلـک دیدم و در قـصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شـناسی ای دل
کاین کـسی گفت که در علم نـظر بینا بود
دل چو پرگار بـه هر سو دورانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگـشـتـه پابرجا بود
مـطرب از درد محبت عملی می‌پرداخـت
کـه حـکیمان جـهان را مژه خون پالا بود
می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سـهی بالا بود
پیر گـلرنـگ مـن اندر حـق ازرق پوشان
رخصـت خـبـث نداد ار نه حکایت‌ها بود
قـلـب اندوده حافـظ بر او خرج نـشد
کاین معامـل به همه عیب نـهان بینا بود


مرا عهدیست با جانان کـه تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشـتـن دارم
صـفای خـلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چـشـم و نور دل از آن ماه ختـن دارم
بـه کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصـل
چـه فـکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هسـت کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمـن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحـمد الـلـه و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتـم لعلش زنـم لاف سـلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانـه مکـن عیبـم ز میخانـه
کـه من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نـه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گـلزار اقبالـش خرامانم بحمدالـلـه
نـه میل لاله و نسرین نه برگ نسـترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

https://www.facebook.com/aliakbar.ebrahimi.9

پست‌های معروف از این وبلاگ

بر سر مهاجران ایرانی چه آورده اند؟

فراخوان سرنگون کردن بیدادگران جنایتکار